دکتر محمد مشاری

مدیرعامل کارگزاری بانک ملت

نویسنده و مترجم

مدرس و کوچ سرمایه‌گذاری

دکتر محمد مشاری

مدیرعامل کارگزاری بانک ملت

نویسنده و مترجم

مدرس و کوچ سرمایه‌گذاری

نوشته های بلاگ

نیروی نامرئی آهن ربا

نیروی نامرئی آهن ربا

بهترین استاد دانشکده بود؛کلاس هاش همیشه پر میشد از دانشجوهایی که هاج و واج به رقص دستانش روی تخته وایت برد نگاه میکردند؛بدون تپق بدون ریپ می گفت و می نوشت و به خوبی از زبان بدن استفاده میکرد،انگار 1000 سال بود که تدریس میکرد.
تو دانشکده هر درسی سرقفلی خودش رو داشت ،مدیریت ریسک و مهندسی مالی نیز جزو دروسی بود که کس دیگه ای ارائه نمی داد یعنی جرات نداشت چون اگر هم ارائه میداد هیچ دانشجویی با هاش کلاس بر نمی داشت.
تبحر بی نظیری در مباحث محاسباتی داشت،ماشین حساب مهندسی مثل موم تو دستش بود و تاکید عجیبی به درست بودن جواب نهایی داشت .
یه طوری قیمت گذاری “اختیار معاملات” رو درس میداد که انگار خودش این روش رو ابداع کرده و جایزه نوبل گرفته.
جلسه آخر یه کم در مورد بارم سوالات امتحان صحبت کرد و دوباره تاکید کرد که از ارزشگذاری اختیار معامله حتما حتما یه سوال میده و اگه جواب آخر درست نباشه هیچ نمره ای تعلق نمیگیره.جمله اش تموم نشده بود که غر غر بچه ها شروع شد.صدای خانم ها واضح تر بود استاددددددددد به راه حل هم نمره بدید دیگه…
حرفهاش که تموم شد رو به من کرد و گفت :ظهر بیا دفترم کارت دارم.
از نهار خوری راهمو کج کردم به طرف دفتر استاد و توی راه برای همه پرسش های احتمالیش جواب پیدا کردم.
وارد دفترش که شدم مسول دفترش گفت:یکی از دانشجویان دکتری برای انجام پایان نامه اش داره با دکتر مشورت میکنه باید چند دقیقه صبر کنی.
با بی حوصلگی ولو شدم روی صندلی اتاق انتظار ، گوشیم رو در آوردم و شروع کردم به چک کردن آخرین اطلاعیه شرکتها توی کدال.
نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای ناله در اتاق استاد به خودم اومدم و با حسرت به هیبت دانشجوی دکتری که در حال خروج بود نگاه کردم،بی اختیار یاد کتاب “راز” افتادم که توش نوشته بود :اگر موقعیت خیلی خوبی دیدید حسرت نخورید و رنج نبرید خودتون رو توی اون موقعیت” تصور” کنید که این تصور کردن مانند نیروی نامرئی آهن ربا عمل میکنه و دیر یا زود شما را به اون موقعیت میرسونه.
چشمامو بستم و خودم رو در حالی که دانشجوی دکتری هستم در حال خروج از اتاق استاد راهنما تصور کردم.
صدای مسئول دفتر استاد منو به خودم آورد که : بفرمایید آقای دکتر منتظر شما هستند….
دکتر پشت میزش نشسته بود ،بدون اینکه تکونی به خودش بده با دست صندلی جلوی میزش رو نشونم داد.
هنوز کامل نشسته بودم که شروع کرد ،مثل کلاس درس ممتد و یک نفس:
من اکثر وقتم اینجا توی دانشکده اس، وقت ندارم بازار رو چک کنم.یک پرتفو دارم که نیاز به مدیریت داره ،…
از روی کاغذهایی که روی میزش تلنبار شده بود یه کاغذ آچار داد دستم،یه نگاه از بالا به پایین کردم 18 تا سهم داشت که ارزش خریدشون 20 میلیون تومن بود .
همین طور که سرم توی کاغذ بود و داشتم به مغزم فشار می آوردم که قیمت روز سهام های داخل پرتفوی استاد رو به خاطر بیارم.دوباره مسلسل کلماتش به کار افتاد.قبل از هر خرید وفروشی یه استعلام از من بگیر یعنی یه اطلاعی به من بده ،حتما از چند صنعت مختلف توی پرتفو باشه،حتما توی پرتفو اوراق بدون ریسک هم باشه یه اسم رمز هم برای من از کارگزاریتون بگیر که من هر شب تغییرات پرتفورو ببینم ،راستی با مدیر عاملتون صحبت کن که یه تخفیف خوب توی کارمزدها به من بده.کلامش تموم نشده بود که برگه رو گذاشتم رو میزش و گفتم :متاسفم کاری از دست من ساخته نیست.
دهنش باز موند و بی حرکت ذل زد تو چشمام ،صدای قلبش رو میشنیدم،عینکش رو از چمشش برداشت و خیلی سعی کرد که عینک رو با کنترل پایین بیاره و روی میز نکوبه .
با استیصال تمام گفت:چرا؟ مگه تو کارگزاری نیستی؟
لرزش توی صداش نشون میداد که ضربه اول رو خوب زدم .
چرا استاد هستم ولی با این شرایطی که شما گذاشتی ،کار کردن سخته،یعنی سخت نیست ها محاله.
یه نفس عمیق کشید و گفت:خوب شرایط تو چیه؟
سرمو انداختم پایین و به بندهای کفشم که در حال باز شدن بود نگاه کردم و گفتم :اسم رمز میدم بهتون که هر شب تغییرات پرتفو رو ببینید ولی هیچ کدوم از چیزهای دیگه ای رو که گفتید عمل نمیکنم.
یه نگاه عاقل اند سفیه بهم انداخت و در حالی که یه پوزخند خفیفی کنج لباش بود گفت: شازده اگر ضرر کردم چی؟
دلم نیومد بهش بگم ،استاد !دکتر!مدیر گروه! الانم که ضرر کردید!
گفتم:سودش برای شما ؛ضررش هم برای شما.اصراری هم به انجام این کار نیست.
احساس کردم خیلی دلش میخواد بلند شه بزنه زیر گوشم.
منو منی کرد و گفت :باشه قبول .
تغییر موضعش رو انتظار داشتم ولی نه به این سرعت.
لیست برداشتم و از اتاقش زدم بیرون ،شب توی خونه یه فرم اکسل درست کردم و اطلاعات سهام استاد رو واردش کردم اونجا بود که فهمیدم ارزش روز پرتفوی 17.5 میلیون تومنه.
صبح که رفتم شرکت هر چی از پرتفو رو که میتونستم نقد کنم ،فروختم موند 3 ،4 تا سهم که یا نمادش بسته بود یا خریداری نداشت!!!
شب ولو شده بودم روی کاناپه جلوی تلویزیون که صفحه موبایل خاموش ،روشن شد ؛دیدم استاد پیامک داده چه خبر؟
کلا عادت به سلام کردن نداشت اون روزی هم که به دعوت خودش رفته بودم دفترش نه سلام کرد نه جواب سلام منو داد.
تو جواب نوشتم:
-سلام استاد .تقریبا کل پرتفو رو نقد کردم.
در کسری از ثانیه پس از رسیدن پیامک زنگ زد!!
شازده چکار کردی؟؟؟؟؟!!!
دوباره همون چیزی رو که نوشته بودم براش تکرار کردم.
چند ثانیه ای ساکت شد؛مثل لولای دری که چند سال باز و بسته نشده ، ناله ای کرد که هنوز هم بعد چند سال وقتی یادم میوفته دلم ریش میشه.
-میدونی چکار کردی؟میدونی چقدر ضرر کردم؟
-استاد فرقی نمیکنه قبل فروش هم ضرر کرده بودید.
– نه نه ..اون ضرر حساب نمیشه که، تا وقتی که نفروختی که زیان محقق نشده.
الان زیان محقق شد.
-استاد مثل حسابدارها حرف میزنی.زیان زیانه چه فروخته باشی چه نفروخته باشی!!
– شازده خیلی بی ترمز رفتی ،حداقل تو چند روز میفروختی!
-مرگ یه بار شیون یه بار ،اینجوری تحملش خیلی خیلی راحت تره
-کی گفته؟
-فرض کن 3 تا دندون خراب دارید که باید کشیده بشه. حاضرید هفته ای یه دوندون بکشید یا تو یه جلسه سه تاشو.
-خوب تو یه جلسه 3 تاشو.
-چرا؟؟؟
-خوب مرگ یه بار …(ادامه جمله اش خورد،یادش افتاد که چند دقیقه پیش همین رو خودم بهش گفته بودم)
-خوب حالا چی قراره بخری این زیانی که به ما زدی جبران بشه؟؟ شازده!!
-شنبه خبر میدم.
-یعنی واقعا اول فکر نکردی چی بخری اول کل پرتفوی رو فروختی.
-این دو تا دو “رویداد مستقل از هم” هستند.ما اول باید از چاله در میومدیم بعد برای ادامه مسیر برنامه ریزی می کنیم.
با نا امیدی یه نفس عمیق کشید بدون خداحافظی با گفتن کلمه باشه گوشی رو قطع کرد.
یک ماهی بود که خوندن صورتهای مالی و تحلیل فضای کسب و کار شرکت وقتم رو گرفته بود ،به جمع بندی نهایی رسیده بودم و فقط منتظر بودم قیمت به سطحی که مد نظرمه افت کنه.قیمت که رسید به سطح 500 تومن خریدها رو شروع کردم اول برای استاد خریدم تقریبا نصف پولشو .بعد برای خودم.
شب خسته روی تخت داشت خوابم میبرد که شماره استاد افتاد روی صفحه موبایل حال نداشتم جواب بدم،اما ول کن نبود ،یه بند داشت میگرفت تو 5 دقیقه 5 بار تماس گرفت.
-شازده این چیه خریدی؟
-سلام ؛این شرکت، ماده اولیه مورد نیاز برای تولید شویندها رو تولید میکنه ،یه شرکت با محصولات تقریبا انحصاریه،صادرات هم داره…
-پرید وسط حرفم ،شازده همه اینا که داری میگی درست!!اما بهتر نبود کمتر میخریدی و از سهام شرکتهای دیگه هم میخریدی؟؟؟این همه من گلوی خودم رو سرکلاس پاره کردم و در مورد کاهش ریسک از طریق “متنوع سازی” و “بهینه سازی پرتفو” صحبت کردم.پس چی یاد گرفتی تو شازده!!!
-وقتی یه شرکت سود ده رو ،زیر ارزش دفتری میخریم ،ریسکی نکردیم که بخواهیم از طریق “متنوع سازی ” اونو کاهش بدهیم.
با پوزخند گفت:
-اینو کدوم دانشمند کشف کرده شازده؟؟؟
-دانشمند نیست استاد ،موفق ترین سرمایه گذار دنیاست.وار…
اجازه نداد حرفم تموم بشه در حالی که صداشو بالا برده بود مثل دیونه ها فریاد میزد ارزش دفتری،ارزش دفتری ،شازده ارزش دفتری که یک مفهوم حسابداریه تو به من میگی مثل حسابدارها حرف نزن بعد خودت مثل حسابدارها عمل می کنی؟؟؟
نذاشت توضیح بدم و گوشی رو قطع کرد.
فردا 3%دیگه قیمت افت کرد؛بقیه پول استاد رو هم از همون سهم خریدم،یه مقدار دیگه هم برای خودم .بعدازظهر تو راه برگشت از سرکار داشتم توی ذهنم سوال و جوابهای استاد رو بازسازی میکردم.
شب پیامک داد:دیروز تا گردن توی باتلاق بودی،امروز سرت هم رفت توی منجلاب.
کل پول رو یک سهم خریدی!!!خراب شه این دانشگاهی که دانشجوش تویی!!
عصبانیت و نا امیدی تو نوشته هاش موج میزد.از اینکه قبول کردم اسم رمز براش بگیرم که بتونه هر شب وضعیت سهامشو ببینه پشیون شده بودم.
روز بعد وسطهای ساعت معاملات سهم صف فروش شد ؛بدترین اتفاق ممکن !!!خودم هم به شک افتادم یکبار دیگه دست نوشته ها و جداول اکسل رو چک کردم،محاسبات اشتباه نبود ولی بازار انگار چیز دیگه ای فکر میکرد و انگار چیز دیگه ای میدونست که من بی اطلاع بودم.
برخلاف انتظارم استاد نه پیامک داد نه زنگ زد.اینجور وقتها رو معمولا بهش میگن آرامش قبل از طوفان .
استرس آرامش قبل از طوفان از خطر رو در رو شدن با خود طوفان کشنده تر و حال بهم زن تره..
چند روزی سهم با حجم پایین در جا زد ،حجم کم معاملات همیشه حس بدی به من میداد .الان هم همینطوره.
روز امتحانی که با استاد داشتیم ،وقتی وارد سالن امتحانات شد ،اصلا بهم نگاه نکرد،طرفمم هم نیومد.
برخلاف گفته های سرکلاس از مبحث قیمت گذاری اختیار معامله اصلا سوال نداده بود ،در عوض از فصل “سوآپ” 5 تا سوال داده بود که برای حل هر کدوم کلی زمان لازم بود.

تنها شانسی که من آوردم این بود که به خاطر شرکت در آزمون CFA سوآپ رو خوب خونده بودم و همه سوالات رو حل کردم.از سر جلسه که اومدم بیرون همه داغون بودند و میگفتند امتحان رو خراب کردند و شاکی از دست استاد که چرا از مبحثی که خودش حذف کرده و درس نداده سوال داده .
کلی متلک بار من کردن که بله تو به خاطر سر و سری که با استاد داری خبر داشتی از سوالات.
دقیقا 3 روز از امتحان گذشته بود ،که یکی از همکلاسی ها زنگ زد که استاد نمره ها رو زده توی سایت.خیلی عجیب بود استادی که آخر همه نمره ها رو میزد هنوز فصل امتحانات تموم نشده نمره ها را داده بود.سریع وارد سیستم ارزشیابی دانشگاه شدم ،باورم نمیشد،آب دهنم خشک شد .
مدیریت سرمایه گذاری پیشرفته=-8-
شماره استاد رو گرفتم جواب نداد ؛بار دوم هم جواب نداد،پیامک زدم :
-استاد من همه رو نوشتم چرا اینطوری شد؟
جواب داد:
-سلام!!!! نمره واقعیت صفر بود 8 دادم که معدلت خراب نشه.اگر هنوز فکر میکنی از سرمایه گذاری چیزی سرت میشه یه بار دیگه به پرتفوی من نگاه کن!!!
تا بعدازظهر چند تا دیگه از همکلاسی ها تماس گرفتند ؛کبکشون خروس میخوند،زیر 17 نمره نداشتیم.
اون شب تا نزدیکی های صبح خوابم نبرد و به این فکر کردم که ترم بعد رو چکار کنم؟؟؟دوست نداشتم باهاش رو در رو بشم و التماسش کنم که حقم رو بده نه اینکه مغرور باشم ،احساس کردم یه ذره دلش خنک شده و اصلا دوست نداشتم این دل خوشی رو ازش بگیرم واقعا درکش میکردم.
دیگه نه استاد زنگ میزد نه من کاری بهش داشتم. ولی مرتب گزارشات شرکت رو چک میکردم ،یه چیزی مجهول بود ، مبلغ هزینه های سرمایه گذاری شرکت(مستخرج از صورت گردش وجه نقد) و دارایی های در حال ساخت(مستخرج از ترازنامه) در حال افزایش بود ،تولید و هزینه های مربوط به تولید هم افزایش نشون میداد ولی فروش شرکت فصل به فصل در حال کاهش بود.
17.5 میلیون استاد رسیده بود به 12 میلیون ولی من هنوز بر تحلیل قبلی خودم پافشاری میکردم.تا اینکه یکی از شرکتهای زیر مجموعه اون شرکت شروع کرد به خرید سهام.سیگنال خوبی بود ولی خیلی از همکارام میگفتن که داره از سهم حمایت میکنه.تو هم بفروش بیشتر از این منتظر نشو .
بر خلاف نظر اکثریت عمل کردن خصوصیت اصلی من بوده و هست ،بعدها فهمیدم که خلاف روند بازار و جمع سرمایه گذاری کردن خودش یک راهبرد بسیار پر سر و صداست به نام “راهبرد معکوس” که بر عکس “راهبرد ممنتوم” تعریف میشد.برای من اما مبانی این دو راهبرد اهمیت نداشت بر خلاف جمع حرکت کردن به من احساس شجاعت می بخشید و من اینو دوست داشتم.
کف قیمتی سهم بسته شده بود و گه گاهی یه حرکتهایی به سمت بالا میکرد که خیلی دلچسب نبود.
ترم جدید شروع شد و من دوباره مدیریت سرمایه گذاری پیشرفته رو با استاد برداشتم.روز اول کلاس پیامک زد که بیا دفترم کارت دارم.
وارد اتاق که شدم کسی نبود، ولی من حسب عادت خودم رو به عنوان یه دانشجوی دکتری تصور کردم.
استاد خودش اومد دم در و با صدای بلند سلام کرد!!! و دستشو زد پشت شونم،فکر کردم هنوز تو رویا هستم.چشمامو باز و بسته کردم و سرم رو به چپ و راست چرخوندم.نه رویا نبود.رفتم جای قبلی بشینم که با احترام ازم خواست روی مبل راحتی که کنار میز کارش بود بشینم.دیگه داشتم شاخ در می آوردم.
گفتم خودم شروع کنم به صحبت بهتره تا اون .چون میدونستم بهترین دفاع حمله است.داشتم تو ذهنم دنبال واژه برای شروع میگشتم که تلفن رو برداشت و از آبدارخونه خواست که دو تا استکان آب جوش بیارن.
-نسکافه که میخوری؟
-استاد همون چایی هم از سر ما زیاده!
آبدارچی سینی بدست وارد شد.استاد پاکت نسکافه رو باز کرد اول برای خودش و بعد برای من.
-استاد زحمت نکشید من خودم …
انگار نه انگار که صدای منو شنیده باشه.قاشق چای خوری رو برداشت و افتاد به جون استکان.اونجا بود که فهمیدم چقدر عصبیه و چقدر تلاش کرده که خودش رو آروم نشون بده.اونقدر قاشق رو توی استکان چرخوند که کم مونده بود قاشق هم توی آب جوش حل بشه.
استکان رو داد دستم .یه لحظه یاد جام شوکران افتادم که به دست سقراط داده شد.
داشتم نسکافه رو مزه مزه میکردم که شروع به صحبت کرد:
-این حرفها پیش خودت بمونه من و همسرم در حال متارکه هستیم ؛دادگاه حکم داده که 20 تا سکه الان بدم و توی 80 ماه متوالی هم ماهی یه سکه.من پس انداز زیادی ندارم.اون 20 میلیون سهامی که پیشت دارم ؛پولشو بهم برگردون من بندازم جلوش گورشو گم کنه بره.
20 میلیون نقطه “لنگر” شده بود تو ذهنش مدام تکرار میکرد.
استکان رو گذاشتم زمین و گفتم:
-اونی که تحویل من دادید 17.5 میلیون بود نه 20 میلیون که الان رسیده به 12 میلیون .اگر مشکلی رو حل میکنه فردا بفروشم؟؟؟

مثل دیونه ها دستاشو تو هوا تکون میداد و فریاد میزد.
-من چه گناهی کردم که باید تاوان ندانم کاری های تو رو پس بدم؟چقدر بهت گفتم “تک سهم ” نشو!! مگه به خرجت رفت.این بود”سهام ارزشی” .گند زدی شازده!!!
تازه دو زاریم افتاد استاد هر وقت میخواد یه نفر رو تحقیر کنه بهش میگه :شازده!!
چند لحظه ای سکوت بین ما برقرار شد.مثل بچه ای که برای پول بستنی به باباش التماس میکنه در حالی اشک توی چشماش حلقه زده بود ،سرش رو آورد نزدیک و با صدای آهسته و ملتمسانه گفت:
-دوست داری من برم زندان؟آبرو و حیثیتم بره؟
دلم براش سوخت ،از طرفی از اینکه تحقیرم کرده بود ناراحت بودم .باید خودمو بهش اثبات میکردم.
گفتم:
-یه کاری میتونم بکنم؟
با خوشحالی گفت:
-چکاری؟
-من 20 میلیون به شما قرض میدم .
-شازده من چطوری بگم ؟پول خودمو میخوام.قرض و صدقه نمی خوام.
-دیدم اگر بیشتر پافشاری کنم این ترم هم سرمایه گذاری پیشرفته رو می افتم.
-دستامو به عنوان تسلیم بالا بردم ،گفتم باشه فردا میفروشم اختلاف تا 20 تومن رو هم از جیب خودم میزارم.
مثل سرداری که موفق به فتح قلعه ای حصین شده باشه لبخندی از غرور زد .
از جام بلند شدم و بدون اینکه توی صورت استاد نگاه کنم ،از اتاق زدم بیرون.
تو چارچوب در بودم که با صدای بلند گفت:
-راستی لازم نیست بیای سر کلاس؛فقط روز امتحان بیا.
هر کاری کردم نتونستم خودم رو توی موقعیت دانشجوی دکتر تجسم کنم.!!
فردا صبح اول وقت سهام استاد رو توی سقف قیمتی برای فروش گذاشتم.هنوز 10 دقیقه از بازار نگذشته بود که با پیغام ناظر نماد بسته شد.همینو کم داشتم.تعدیل با اهمیت دلیل بسته شدن نماد بود.از هر کس که پیگیری کردم کسی اطلاع نداشت.به مدیر معاملات شرکت زنگ زدم گفت :
-منم بی خبرم ولی سبک معاملات یک ماه اخیر نشون میده که تعدیل باید منفی باشه.سرم درد گرفت.
به قسمت مالی شرکت زنگ زدم ،اونم بی خبر بود!!!!گفت به مالی کارخونه زنگ بزن.پیگیری ها بی نتیجه بود.بعد از ظهر از سازمان پیگیری کردم.باورم نمیشد ،نماینده سازمان گفت تعدیل 35% مثبت داده ،از شرکت کتبا دلایل رو سوال کردیم،منتظر جواب هستیم.به محض شفاف سازی شرکت اطلاع رسانی میکنیم.
نفهمیدم خداحافظی کردم یا نه! گوشی رو کوبندم روی میز و مثل فوتبالیست هایی که گل میزنند دور اتاق چرخیدمو و مشتمو گره کردم و از ته دل فریاد کشیدم.
شب استاد پیامک زد :
-تو سیستم من هنوز سهام دارم که.چرا نفروختی؟؟؟
-نماد بسته شده امکان فروش نیست!!
-یعنی چی؟؟؟من پس فردا باید 20 تا سکه بدم.
-مشکلی نیست.من پول شما رو میریزم به حساب ،سهام شما هم مال من،هر وقت نماد باز شد میفروشم.
-دستت درد نکنه.منتظرم.
-پس سهام شما شد مال من!قبول؟
-قبول.
نامه شفاف سازی شرکت نشست روی کدال:
با توجه به عدم همکاری شرکتهای کشتیرانی جهت حمل محموله های کوچک شرکت مجبور به استفاده از کشتی های اقیانوس پیما با ظرفیت 10 برابری کشتی های قبلی شده ،به همین منظور مخازن نگهداری محصولات در شرکت ساخته شده که دلیل اصلی عدم فروش محصولات صادراتی در ماههای اخیر همین موضوع بوده است.ضمنا به اطلاع میرساند با توجه به استانداردهای زیست محیطی جدید اتحادیه اروپا ؛از شرکتهای پتروشیمی اروپایی امکان ساخت مواد اولیه شویندها صلب گردیده است که همین موضوع باعث افزایش درخواست برای محصولات این شرکت شده است.
فردا صبح اول وقت پول استاد رو براش حواله کردم.و براش پیامک زدم:سهام شما مال من شد.
جواب داد:
-مبارکه شازده!!!
بنده خدا هنوز از موضوع بی خبر بود!
گمانه زنی ها توی فعالان بازار شروع شد ،همون کسانی که تا دیروز به من میگفتن بفروش ،در حال برنامه ریزی برای خرید بودند با این استدلال که شرکت حداقل 60% تعدیل داره !!!
یک هفته بعد نماد باز شد،بدون اینکه حجم قابل توجهی معامله بشه تو قیمت 550 تومن صف خرید سنگین شد.
همه جا حرف از سهام بود و تحلیل و گمانه های مختلف.طی 10 روز کاری سهم هر روز صف خرید بود و 40% دیگه بالا اومد.بالای 700تومن معامله میشد ولی هنوز عطش خریدارها سیراب نشده بود.
توی اتاقم نشسته بودم که منشی گفت :یه آقایی تشریف آوردن شما رو ببین .من معمولا توی شرکت مهمون نداشتم.
در باز شد ،دیدم استاد با یه دسته گل و یه پاکت وارد شد.هاج و واج مونده بودم که چی بگم.
سلام کرد و بدون اینکه من چیزی بگم.صندلی رو کشید عقب و نشست و بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن:
-خدا رو شکر مشکل من و همسرم حل شد .خوب از سهامم چه خبر؟؟؟
-سهامت؟کدوم سهامت؟؟

-سهام؟کدوم سهامت؟
-با زیرکی حرف رو عوض کرد و گفت:
-خودش فهمید اشتباه کرده ،با وساطت بزرگترها برگشت سر خونه و زندگیش.
-یعنی قضیه دادن مهریه هوا شد؟
-آره دیگه…
-خوب خدا رو شکر
-دیگه مزاحمت نمیشم ،از این ورا رد میشدم ؛گفتم یه سری بهت بزنم و بخاطر زحماتی که کشیدی تشکر کنم.
-منتظر جواب من نموند و از جاش بلند شد.
-استاد پاکت رو جا گذاشتید؟
-نه !اون مال شماست!قابلی نداره!
-وقتی رفت پاکت رو باز کردم ؛یه جعبه بود که داخلش یه ژیلت ،یه افتر شیو و یه خمیر ریش بود ،یه پاکت نامه هم روش بود.پاکت رو باز کردم دیدم یه چک بانکی 20 میلیونی توشه.!!!
قیمت سهم به 800 تومن رسیده بود که استاد زنگ :
-سلام !من 5 تومن پول دارم به نظرت از همین سهم بخرم؟
-یعنی میخوای تک سهم شی؟؟؟
خودش فهمید دارم طعنه میزنم،با ناراحتی گفت:
-بابا حالا ما یه چیزی گفتیم!
-چرا فکر میکنی باید دوباره از همین سهم بخری؟
-خوب خوب داره میره بالا.
-گفتم شما هم دچار سندروم “ذهن روند اندیش” شدید.
-اینی که گفتی یعنی چی؟
-گفتم ذهن روند اندیش ،توانایی تفکر منطقی رو از دست میده و به صورت افراطی فکر میکنه روندها ادامه دارند،یعنی اگر قیمت ها رو به پایین باشه فکر میکنه که این روند حالا حالا ادامه داره و وقتی قیمتها رو به رشد باشه فکر میکنه تا همیشه همینطوره.ذهن روند اندیش در قیمتهای بالا میخره چون فکر میکنه این روند ادامه داره و میتونه بالاتر بفروشه و در قیمتهای پایین نمیخره چون فکر میکنه قیمتها پایین تر میاد!!تا حالا ندیدی وقتی چیزی(کالایی) گرون میشه مردم برای خرید هجوم میارن؟؟
چند لحظه ای سکوت بین ما برقرار شد.
-الو استاد ؟؟الو قطع شد؟؟
-نه نه داشتم گوش میدادم.خوب با این 5 تومن چی بخرم؟
-گفتم همون سهام
یه دفعه آمپرش رفت بالا.از پشت تلفن چهره برافروخته اشو تصور کردم.
-منو مسخره کردی شازده؟،منو دست انداختی؟
تا الان بالا منبر داشتی چی میگفتی پس؟
-همون سهم رو بخر اما نه با اون دلیل که خودت گفتی؟(قیمتش داره بالا میره)
-پس با چه دلیلی؟
-با این دلیل که این سهم یک سهام ارزشیه!!
-این ارزشی ارزشی که هی میگی ،معیارش چیه؟چطوری شناسایی میشه؟
-گفتم عوامل زیادی باید بررسی بشه اما در مورد این سهم ارزش بازار سهم با ارزش دفتری اختلاف زیادی نداره و این یعنی احتمال افزایش قیمت بیشتر از احتمال کاهش قیمته!!
-خوب پس 5 تومن بخر.
سهم یه چند روزی همون جاها درجا زد.
اخبار حکایت از اون داشت که آمریکا در پی تدارک یه حمله همه جانبه به افغانستانه،طالبان کل افغانستان رو گرفته بود.”بوش پسر “ماجراجو تر از اون چیزی بود که تحلیل گرای سیاسی فکر میکردند.
توی بازار اکثر افراد فکر میکردند که شرایط به شدت داره خراب میشه.
استاد زنگ زد!
-بفروشیم دیگه؟
-چرا؟
-خوابی یا خودت رو زدی بخواب!
-هچکدوم
-خونتون تلویزیون نداری شازده؟؟
-چطور مگه؟
-شازده!! آمریکا داره میاد بغل گوشمون !صدای جنگ میاد!بوی باروت!ریسک سیستماتیک که میگن همینه دیگه!این جرج بوش دیوانه اس اگر هوس کرد یه موشک اینوری بفرسته چه خاکی تو سرمون بکنیم؟
تو دلم گفتم خاک کاهو!!
-من هستم با سهم،شما اگر میخواهید ،بفروشم براتون.
به شک افتاده بود!! تصمیم گیری براش سخت شده بود.
-خوب حداقل نصفشو بفروشیم؟
-اختیار با شماست.من فروشنده نیستم.
-بفروش نصفه سهام منو ،بفروش.
نصف سهام استاد رو فروختم.جنگ شروع شد و کلیت بازار یه افت سنگینی کرد.استاد پیامک زد:
-شازده
جواب دادم:
-در خدمتم.
جواب نداد،اونجا بود که فهمیدم شازده علاوه بر معنای تحقیری یه کارکرد دشنامی هم داره.
گزارش 12 ماهه شرکت اومد روی کدال،تو یادداشتهای توضیحی ریز فروش محصولات رو داشتم نگاه میکردم که با یه محصول جدید روبرو شدم که کلا هم صادر شده بود.از هر کی پرسیدم ،هیچ کس اطلاعی نداشت.به شرکت هم زنگ زدم ؛یه جور عجیب و غریبی از دادن اطلاعات در مورد محصول جدید امتناع میکردن.محصول جدید انگار یه چیزی مثل مواد مخدر بود،وجود داشت ولی کسی در موردش صحبت نمیکرد،خودم اسمش رو گذاشته بودم،اسمشو نبر!!!

آگهی دعوت به مجمع عمومی سالیانه شرکت منتشر شد.به قصد سر در آوردن از” اسمشو نبر”(محصول جدید شرکت) رفتم مجمع.
نوبت به سوالات سهامداران رسید.به عنوان اولین سوال کننده میکروفون رو گرفتم.
ریس هییت مدیره شرکت ریس مجمع بود.یه راست رفتم سر اصل مطلب:
-این محصول جدید که توی گزارشات اومده چیه؟
-یک محصول فرعی هستش که بصورت آزمایشی تولید کردیم.
-این مبلغ درشت آزمایشی نمیتونه باشه!!
-چرا هست ،هنوز به فرمول اصلی نرسیدیم؟
-پس شما “محصول آزمایشی ” رو صادر کردید؟چه جالب!!!
پچ ،پچ توی حضار شروع شد!!
-گزارش 3 ماهه ابتدایی شرکت نشون میده که این محصول آزمایشی 2 برابر گزارش 12 ماهه تولید شده و کلا هم فروش رفته یا بهتره بگم صادر شده!!
مدیر مجمع کلافه شده بود ،اصلا دوست نداشت جواب سوالات رو بده.کنار مدیر مجمع مدیر عامل شرکت نشسته بود که داشت روی کاغذ تند ،تند چیزی می نوشت.مکالمه من با مدیر مجمع داشت مجمع رو متشنج میکرد که یکی از نیروی های خدماتی کاغذی رو که مدیرعامل روش یادداشت نوشته بود ،آورد داد دست من.خیلی بد خط نوشته بود:
-خواهش میکنم.این مسئله مربوط به امنیت ملی کشوره،من به همه سوالات شما بعد از جلسه پاسخ میدم.دیگه ادامه ندید.
حس کردم که مدیر عامل میخواهد مدیر مجمع رو از گوشه رینگ خارج کنه.قصد نداشتم کوتاه بیام. یه لحظه با مدیرعامل چشم تو چشم شدم ؛ دیدم مثل ژاپنی ها کف دو تا دستاشو چسبونده به هم و داره التماس میکنه که ساکت شم.
ساکت شدم.
بعد از مجمع مدیرعامل دعوتم کرد به اتاقش. تا نشستیم گفت :
-نسکافه که میخوری؟
-یاد نسکافه استاد افتادم سه بار پشت سر هم گفتم:
-نه نه نه….
با تعجب بهم نگاه کرد و دستور داد دو تا چای بیارن.
یه مقدار از خودش حرف زد و کارهایی که تو مدت تصدی پست مدیرعاملی تو شرکت انجام داده.بعدش رو به من کرد و گفت:
-شما کجایی؟ وچکار میکنی؟!
با بی میلی و خیلی کوتاه جوابش رو دادم که یعنی برو سر اصل مطلب.
انگار مردد بود چیزی رو که مد نظرش بود بگه یا نه؟
-خوب اگه تو کارگزاری هستی،برای من و خانواده ام هم سهم بخر؛البته به شرطی اینکه اطلاعات معاملات من محرمانه بمونه.
-باشه!چی بخرم؟
-هه هه هه خوب معلومه دیگه !!از سهام همین شرکت رو دیگه.
-باشه،کد بورسی خودتون و خانواده رو بهم بگین.
-کد بورسی چیه؟
-کدی که با اون میشه معامله کرد.
-نداریم!!!
-با تعجب نگاهش کردم ؛گفتم مدارک بدید براتون کد میگیرم.حالا میرید سر اصل مطلب؟؟؟
یه مقدار جا خورد و با دلخوری گفت:
-همین که خودم دارم میخرم نشونه خوبی نیست؟؟
-گفتم تو آمریکا یه شاخصی هست با نام ” شاخص معاملات پرسنل”!اطلاعات خرید و فروش پرسنل شرکتها روی سهام شرکتی که خودشون توش کار میکنن بصورت روزانه افشا میشه.
-چه جالب؟؟؟؟خوب به چه دردی میخوره؟؟؟
-مدیران و پرسنل شرکت “اطلاعات نهانی ” دارند ؛یعنی همیشه یه” عدم تقارن اطلاعات” بین پرسنل و مدیران شرکت و سهامداران وجود داره؛پرسنل زودتر از سهامداران از قراردادها،محصولات و سایر مسایل تاثیر گذار بر سود و زیان شرکت مطلع میشن.این شاخص تاثیر اطلاعات نهانی رو کم میکنه!چون تحلیل گران خرید و فروش های پرسنل رو به عنوان یه اطلاعات مفید تجزیه و تحلیل میکنند .
-چه جالب!بعد این شاخصی رو که گفتی،چرا تو ایران نداریم؟
-با بی حوصلگی گفتم:
-تو ایران خیلی چیزها رو نداریم!!!
دیگه فهمید که نمیتونه حاشیه بره.چای رو تا ته سر کشید و گفت:
-خبر داری که توی افغانستان جنگه؟
-کی خبر نداره؟
-خوب این محصول جدید که ما صادر کردیم مربوط میشه به جنگ توی افغانستان.
-شرکت تولید کننده ماده اولیه شوینده چه ربطی به جنگ افغانستان داره؟
-قول میدی این حرفها پیش خودمون بمونه؟
-بله حتما.
-ما قبل از این نفت رو از پالایشگاه میخریدیم و بعد از به اصطلاح برشهایی که روی نفت می دادیم ماده اولیه شوینده رو ازش استخراج میکردیم و باقی مونده نفت رو به پالایشگاه برگشت می دادیم.جنگ افغانستان هنوز شروع نشده بود که یه تاجر افغانی اومد اینجا،باور کردنی نبود ؛کل فرآیند تولید و فرمول ها رو می دونست ،از ما خواست که ماده باقی مونده رو که به پالایشگاه برگشت میدیم با یه ماده دیگه ترکیب کنیم و همه رو به اون بفروشیم.قیمت پیشنهادیش هم خیلی بالا بود.ما اول فکر کردیم سر کاریم ولی اون برای محموله اول 4 میلیون دلار بصورت نقد با چمدون به ما تحویل داد.ما کار رو شروع کردیم برای محصول جدید از وزارت صنایع درخواست پروانه محصول کردیم.اونا هم نمیدونستند این محصول به چه دردی میخوره ،نه ما میدونستیم نه وزارت صنایع باورت میشه؟؟
چشمام از تعجب گرد شده بود!!
-خلاصه پروانه محصول جدید صادر شد!محصول جدید هر روز با چند ده تانکر راهی افغانستان میشد.تاجر افغانی هم قبل از تکمیل محموله پول محموله قبلی رو می داد.

جنگ که شروع شد ،درخواستهای تاجر افغانی دو برابر شد.یه شب تو خونه خواب بودم که مامورها دستگیرم کردن،بعدها فهمیدم غیر از من همه اعضای هییت مدیره و مدیران شرکت هم دقیقا راس همون ساعت دستگیر شدن.
مثل کسی که داره شعبده بازی میبینه،محو صحبتهای مدیرعامل شده بودم،دوست نداشتم حرفهاش تموم بشه.
-خوب به چه جرمی دستگیرتون کردند؟؟
-همکاری با دولت متخاصم؟؟
-اه دولت متخاصم کیه ؟
-چیزی که تاجر افغانی از ما میخرید “سوخت جت” بود،آمریکایی ها برای هواپیماهاشون نیاز داشتن،در واقع آدرس ما رو ،فرمول رو و سایر اطلاعات رو خود آمریکایی ها در اختیار تاجر افغانی قرار داده بودند.تا قبل از این جنگندهای آمریکایی برای سوخت گیری باید میرفتن ،خلیج فارس و از روی ناوهای هواپیما بر سوخت گیری میکردند که به علت بعد مسافت این کار اصلا به صرفه نبود.
-یاد ناظم دوران مدرسه افتادم که میگفت یه جوری بگید :مرگ بر آمریکا که صداتون کاخ سفید رو بلرزونه،بنده خدا حق داشت ؛عجب موجودات پیچیده ای هستند این آمریکایی ها.
-خوب بعدش چی شد؟مهندس!
-هیچی یه 24 ساعتی مهمون برادرها بودیم که متوجه شدن ما اصلا نمیدونستیم اینی که تولید میکنیم چی هست؟؟
دو نفری با هم زدیم زیر خنده.
-بعدش هم شورای امنیت ملی ،فروش این محصول رو بلا مانع اعلام کرد.دیگه تاجر افغانی نمیاد ،مستقیم به خود آمریکایی ها می فروشیم.ولی خیلی تاکید دارن که این موضوع پنهان بمونه،البته فقط ما نیستم ،آمریکایی ها تو چند زمینه دیگه جهت پشتیبانی نیروهاشون از کمک ایرانی ها استفاده میکنند.
-یاد آقاجونم افتادم،خدا بیامرز دو تا تکه کلام معروف داشت:
1)سیاست پدر و مادر نداره
2)هر کی خر باشه ما پالونشیم.
اولی رو برای اینکه بچه هاش قاطی سیاست نشن میگفت،دومی رو برای اینکه اثبات کنه من کاسب هستم و کاری به این و اون ندارم .
مدیر عامل شرکت مهندس شیمی بود و خوشبختانه سواد مالی اش در حد اکابر ،خیلی مرموزانه اطلاعاتی رو که نیاز داشتم ازش گرفتم.
بهش قول دادم که برای خودش و خانوادش کد بورسی بگیرم و یه اعتبار با نرخ بهره صفر.
نفهمیدم تا خونه چطوری برگشتم اینقدر که سناریوهای مختلف رو بررسی کردم سرم داشت مترکید،حس کردم اعداد از چشمام دارن میزنن بیرون.
تا رسیدم خونه کامپیوترم رو روشن کردم ؛با محافظانه ترین حالت شرکت میتونست 600 تومن سود بسازه و با یه نسبت (P/E) 10 که مختص همون صنعت بود قیمت سهم میشد 6000 تومن.باور کردنی نبود سهمی که 500 تومن خریده بودم میخواست بشه 6000 تومن.1100% سود باور کردنی نبود.هنوز هم باور کردنی نیست.دلم برای استاد سوخت!!!
موجودی حساب بانکی ام رو چک کردم و یه پیامک به مدیر مالی شرکت زدم و در مورد حد اعتباری استفاده نشده شرکت پرسیدم.
مثل روانی ها دور اتاق میچرخیدم و با خودم حرف میزدم.خسته که شدم تلویزیون رو روشن کردم اخبار داشت جنگ افغانستان رو نشون میداد.جنگنده های آمریکایی اشتباهی به یه مراسم عروسی حمله کرده بودند،کلی آدم کشته شده بود،تلویزیون با بی رحمی تصاویر کشته شده ها رو نشون میداد .اعصابم ریخت بهم ،یاد زمانی افتادم که تهران موشک بارون بود،موشک های عراقی مدرسه ما رو زده بودند ،مدرسه ما سه شیفه بود من شیف دوم میرفتم،ساعت 11 تا 3 بعدازظهر ،موشک ساعت 9 خورده بود ….بی اختیار رفتم به اون دوران،بابا جبهه بود و ما شبها به خاطر بمباران، زیر پله ؛توی راهرو میخوابیدیم،برادر کوچکم از ترس لکنت زبون گرفته بود و اکثر شب ها وقتی ما خواب بودیم ،با صدای گریه مادرم از خواب بیدار میشدیم،ما تنها بودیم و مادرم تنها تر.ما ترسیده بودیم و مادرم ترسیده تر…
من همیشه از جنگ متنفر بودم ،هنوز هم هستم،از خودم خجالت کشیدم چرا بدی های جنگ رو فراموش کردم و میخواهم از پول جنگ به منفعت برسم.
مثل وحشی ها کامپیوترم رو روشن کردم ،هر چی فایل مربوط به شرکت بود پاک کردم. اونجا بود که فهمیدم حرف آقاجون (هر کی خر باشه ما پالونشیم) چقدر بی منطقه .با خودم گفتم:آقاجون خدا رحمتت کنه ولی این حرفت چرت بود.
شب خوابم نبرد!سوالات مثل زامبی ها از سر و کولم بالا میرفتن!
-مگه تو گفتی جنگ کنن؟
-بدبخت میخوای نون تو خون مردم افغانستان بزنی.
-آمریکا داره با طالبان میجنگه،نه با مردم!!
-این همه سهم برو یه چیز دیگه بخر!
-بخت یه بار در خونه آدم رو میزنه،خر نشو!!
تا صبح خوابم نبرد و همش از این شونه به اون شونه میشدم.
دو راهی بدی بود!!نفرت از جنگ!عشق به پول.
یادمه یکبار یکی بهم گفت :چرا سهام شرکتهای خودرو سازی رو نمیخری ،گفتم من پول تو خون نمیزنم.این ماشین ایمنی نداره،مردم جونشون رو گذاشتن کف دستشون..
حالا کائنات داشت امتحانم میکرد،حس یه قاضی رو داشتم که میخواد رشوه کلان بگیره و به ناحق حکم صادر کنه.

صبح اول طلوع کفشهای کوهنوردی رو پام کردم و زدم بیرون.همون مسیر همیشگی،تجریش،دربند ،یک نفس تا جان پناه “شیر پلا”،بعد از ایستگاه شیر پلا کنار رود خونه رو که مستقیم میرفتی بالا یه تخت سنگ صاف بود ،که میشد روش نشست و حتی روزهایی که آفتاب تند نبود ،میشد دراز کشید و خیره شد به آبی آسمون .
کفش هامون درآوردم و پاهای خسته و دم کرده مو کردم تو آب رودخانه ای که از ذوب شدن برف ها درست شده بود.چند دقیقه بیشتر دوام نیوردم از بس که آب سرد بود.
رفتم روی تخته سنگ دراز کشیدم و مثل همیشه که گیر میکردم سر دوراهی با خودم خلوت کردم.
در اقتصاد کلاسیک فرض” انسان منطقی” و “تصمیمات عقلانی” سال ها بود که از سوی دانشمندان “اقتصاد رفتاری” مورد حمله قرار گرفته بود،آنها انسانها را افرادی عادی و نه لزوما منطقی فرض میکردند،حالا روی این تخته سنگ انگار “انسان منطقی” با “انسان اخلاقی” در نبرد بود.انسان
منطقی درون من به” حداکثر سازی ثروت “مرا رهنون می ساخت و انسان اخلاقی درون من به”حداکثر سازی رضایت خاطر” مرا راهنمایی میکرد.
بیشتر از دو ساعت روی تخته سنگ،دراز کشیدم،نشستم،چمباتمه زدم،فایده ای نداشت با خودم صفر-صفر مساوی شدم.نتونستم به جمع بندی برسم.نگاهم فرستادم تو آسمون و از کائنات کمک خواستم! از کائنات خواستم یه نشونه برام بفرسته،شرط کردم اگر نشونه ای نفرسته ،همه سهامم رو بفروشم!
این اولین و آخرین باری بود که با این روش تصمیم اقتصادی گرفتم!!میشد بهش بگی “تصمیم گیری شهودی”.
تو راه برگشت ،تلفنم زنگ زد ،مدیر مالی شرکت بود.
-چرا نیومدی امروز؟
-کاری پیش اومد،بی زحمت برام مرخصی رد کنید.
-باشه، راستی 500 میلیون تومن حد اعتباری استفاده نشده داریم.به کی میخوای اختصاص بدی؟
-هنوز معلوم نیست،خبرت میکنم.
تو راه برگشت توی اتوبوس کنار پنجره نشسته بودم که یه آقای مسنی نشست کنارم.از اونایی که دنبال یه جفت گوش بیکار میگردن تا کلی براش حرف بزنن.
زیر بغلش یه روزنامه بود و هی عصاشو محکم می کوبید زمین و با لهجه ترکی می گفت:
-بی شرف ها..
اونقدر تکرار کرد تا ازش پرسیدم :
-چی شده پدر جان؟
-خبر نداری؟
-چی رو؟
-جنگ افغانستان رو؟
رنگ از رخم پرید.در حالی که صدام میلرزید گفتم:
-خبر دارم ،مگه چی شده؟
-این طالبان بی شرف حمله کرده به یه مکتب خونه دخترونه،و لاله گوش دخترهایی رو که اونجا بودن رو بریده،بعضی از این طفل معصوم ها رو نوک دماغشون رو بریده،…
-نه پدر جان کی گفته؟
-باور نمیکنی؟روزنامه رو کوبند توی سینم!
روزنامه رو باز کردم ،باورم نمیشد ،عکس ها رو که دیدم ،حالت تهوع بهم دست داد.سرمو از شیشه اتوبوس کردم بیرون.
از اتوبوس که پیاده شدم ،زنگ زدم به مدیر مالی شرکت و بهش گفتم که اعتبار رو به چه کدی اختصاص بده.فردا صبح کل اعتبار رو سهم خریدم .
دو سه روزی گذشت ،نمودار سهم با زاویه 45 درجه در حال رشد بود.
قیمت نزدیکهای 900 تومن شده بود.مدیر سفارشات شرکت زنگ زد و گفت:
-دستورات خرید و فروش استاد امضاء نداره،شاید بازرس های سازمان گیر بدن.
بهش قول دادم که به استاد زنگ میزنم و ازش میخوام بیاد و فرم ها رو امضاء کنه.
بعد از ظهر زنگ زدم به استاد و موضوع رو بهش گفتم.گفت:
-باشه فردا میام شرکت.
فردا که نیومد هیچ،یک هفته ای گذشت که مدیرعامل منو توی دفترش خواست.
در حالی لبخند میزد گفت :
-خبر داری چی شده؟
-نه
-یه کاغذ داد دستم:
باور نمیشد،استاد رفته بود بازرسی سازمان از دست ما شکایت کرده بود،بخاطر فروش بدون سفارش(حقوقی ها بهش میگن فروش مال غیر)بازرسی سازمان هم شکایت استاد رو فرستاده بود کمیته سازش کانون کارگزاران.جلسه رسیدگی هفته دیگه بود.
مدیر عامل گفت:بچه های پذیرش میگن که دستورات خرید و فروشش امضا ء نداره ،با این حساب محکوم میشیم.سهمی رو فروختی از اون وقت تا حالا کلی اومده بالا.چکار کنیم؟
-یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
-خودم کردم که لعنت بر خودم باد.خودم درستش میکنم.
روز موعود به همراه مدیر عامل رفتیم کمیته سازش، از استاد خبری نبود ،وکیلش اومده بود.خانم وکیل.
جلسه شروع شد.مدیر کمیته سازش از وکیل خواست طرح موضوع کنه.خانم وکیل هم گفت :
-این شرکت بدون اجازه سهام موکل بنده رو فروخته و با این کار باعث ضرر و زیان موکل بنده شده.
مدیر کمیته رو به مدیر عامل شرکت کرد و گفت: چه توضیحی دارید؟
جای مدیر عامل جواب دادم:
-ما با دستور شفاهی فروختیم و الان سندی نداریم.هر مقدار خسارت به موکل ایشون شده من پرداخت میکنم.
دست چک رو از جیب بغل کتم درآوردم و محکم کوبندم روی میز.
-خانم وکیل گفت:
-نزدیک 10 میلیون تومن.
-رو به خانم وکیل کردم و گفتم:
-دو تا راه پیشنهاد میکنم.
1) الان 10 میلیون پرداخت میکنم و پرونده مختومه میشه.2)یه سهمی
معرفی میکنم و اینجا صورت جلسه میکنم که طی یکسال 20 میلیون سود کنید اگر اینطوری نشد من پایان سال 20 میلیون به شما میدم.

خانم وکیل یه ذره فکر کرد و گفت:
-باید با موکلم صبحت کنم.
از اتاق بیرون رفت و پس از چند دقیقه برگشت،و با اعتماد به نفس گفت:
-با همسرم صحبت کردم…
من ،مدیر عامل و ریس کمیته سازش یه دفعه با هم گفتیم:
-با همسرت!!!!
خانم وکیل مثل لبو سرخ شد.به من و من افتاد.
-ببخشید با موکلم.ایشون پیشنهاد دوم رو قبول کردند.
نا خواسته بند رو آب داده بود ،خانم وکیل،یه صورت جلسه نوشتیم و همگی امضاء کردیم،قرار شد استاد فردا بیاد شرکت و دستورات خرید و فروش قبلی رو امضاء کنه.
صبح اول وقت استاد اومد،انگار ،نه انگار دیروز چه اتفاقی افتاده.
دستورات خرید و فروش رو امضاء کرد و با اعتماد به نفس گفت :
-خوب حالا چی میخری برام؟
-اونو دیگه خودم میدونم.خدانگهدار.
با سرخوردگی از جاش بلند شد و رفت .10 میلیون براش از همون سهم خریدم.
شب پیامک داد:
-دوباره که همون رو خریدی؟
جوابشو ندادم.
امتحانات آخر ترم شروع شد ،رفتم سر جلسه امتحان “سرمایه گذاری پیشرفته” فقط اسمم رو نوشتم و به هیچکدوم از سوالات جواب ندادم.
تو صفحه اول با خط درشت نوشتم،120% بازدهی در یکسال .
برگه حضور در جلسه امتحان رو امضاء کردم و از جلسه زدم بیرون.تو راهرو با استاد رخ به رخ شدم.با تعجب گفت:
-چه زود بلند شدی؟
-من هر روز دارم امتحان سرمایه گذاری میدم.
زد زیر خنده،و در حالی که داشت دور میشد گفت :
-قبول دارم،قبولت دارم.
جواب امتحانات اومد ،سرمایه گذاری پیشرفته :20.
دو سال با سهم موندیم و سود دو تا مجمع رو گرفتیم.شرکت بر خلاف سنوات قبل، کل سود رو توی مجمع تقسیم کرد ، طبق تئوری”علامت دهی” این یه نشونه خوب بود؛گزارش به گزارش وجه نقد منعکس شده در ترازنامه شرکت در حال افزایش بود.قیمت سهم به بیش از 2000 تومن رسیده بود.
انتخابات ریاست جمهوری به دو دوم کشیده شد،یکی از کاندیداها رسما اعلام کرده بود که بورس قمارخونه است و من جلوی این قمار بازی رو میگیرم.
خیلی ها داشتن نقد میشدن و این یک جور فکر کردن همیشه به ضرر بازار بوده،وقتی همه فکر میکنن وقته فروشه یا همه فکر میکنن زمانه خریده.وقتی همه یه جور فکر میکنن یعنی هیچکس اصلا فکر نکرده!!!
قیمت ها هر روز در حال افت بود،استاد چند بار زنگ زد ؛جوابش رو ندادم؛پیامک داد:
-میدونم از دستم ناراحتی ولی همش تقصیر وکیلم(همسرم)بود ،اون بهم این کارو یاد داد.
بیشتر حرصم در آومد،اصلا مسولیت پذیر نبود.
فردا دوباره پیامک داد:
-این سهم همه پس انداز زندگی منه،چکار کنم؟بفروشم؟تو میفروشی؟
-شازده من فروشنده نیستم تو خودت میدونی،اگر خواستی بیا دستور فروشت رو امضاء کن .
از این که با عنوان” شازده “خطابش کرده بودم،کلی کیف کردم،تلافی کردن حس باختن رو از آدم میگیره و این تنها نکته مثبت تلافی کردنه!!!
فردا صبح اول وقت اومد،اصلا تحویلش نگرفتم،مثل بچه مدرسه ای ها کز کرد توی صندلی و در حالی که سرش پایین بود گفت :فقط 2 تا سوال دارم بهم جواب بدی میرم.
-بپرس!!
-احتمال ریس جمهور شدن این آقایی که بورس رو قمار خونه میدونه هر چند ضعیف وجود داره؟
-بله وجود داره.
-چرا سهم رو نمی فروشیم؟اگر این آقا ریس جمهور شد!خوب میایم پایین شو میخریم.اگر نشد چند درصد بالاترشو میخریم.در عوض ریسک نکردیم.چرا تو با بالا فروختن و پایین جایگزین کردن اینقدر مخالفی؟؟؟
-تجربه بالاتر از علمه،شاید بشه بالا فروختن و پایین خریدن رو یه روش علمی قلمداد کرد ولی من تا حالا کسی رو ندیدم با این روش توانگر شده باشه،اما افراد زیادی با نگهداری بلند مدت سهم به ثروت های افسانه ای رسیدند.
معلوم بود قانع نشده،گفتم :
-فرض کن3 تا سهم A,B,C هست،
-خوب خوب
-شما قبلا سهامدار سهم A بودید و یه سود قابل توجه روی این سهم کردید.همچنین سهامدار شرکت B بودید و یه زیان قابل توجه روی این سهم داشتیداما سهم C رو اصلا نداشتید.باز فرض کن که اطلاعات جدید و یکسانی از سهام A,B,C در اختیار شماست و شما تنها برای تحلیل یکی از این سه سهم زمان دارید!!کدوم سهم رو برای تحلیل انتخاب می کنید؟؟
-چشماش گرد شد ،آخه اون فقط عادت داشت سوال بپرسه !عادت به جواب دادن نداشت.حالا تو موقعیتی گیر کرده بود که باید جواب میداد .

استاد یه ذره فکر کرد و بعد گفت:
-فرض کن سهام A رو انتخاب کردم.
– سهام A در گذشته بازده زیادی داشته،شما به این سهم علاقه داری چون خاطره خوشی ازش دارید،این خاطره خوب باعث میشه شما با احتیاط کمتری سهم رو تحلیل کنید و ریسک های موجود در اون رو کمتر از واقع در نظر بگیرید در هر صورت “تفکر منطقی” در این مورد دچار خدشه شده.
-نه قبول ندارم.
-توی سهم A یه مزیت پنهان وجود داره و اون اینه که اگر شما سهم رو بخری و زیان کنی،چون قبلا یک بار سود خوبی کردی ،تحمل زیان برات راحت تره،در واقع اینجا توی دام”حسابداری ذهنی” می افتید.
چند لحظه ای بهم خیره شد.بعد مثل افراد برق گرفته ،یه تکونی به خودش داد و گفت:
-خوب اگر سهام B رو انتخاب کنم چی؟؟
-سهم B یه بار باعث وارد شدن زیان سنگین به شما شده ،در این حالت شما متنفر هستی از سهم چون خاطره ناراحت کننده ای ازش دارید.
-اگه اینطوری چرا باید انتخابش کنم؟
-چون میخوای انتقام بگیری.
زد زیره خنده،بابا چی میگی؟برا چی باید انتقام بگیرم؟
-یه بار تحلیل اشتباه داشتی،میخوای به خودت اثبات کنی که دفعه قبل ،تحلیلت ایراد نداشته،میخوای خودتو به خودت اثبات کنی.این حالت از حالت قبل خیلی خطرناک تره.
-چرا؟
-چون نفرت ،از عشق قدرت تخریب بیشتری داره.درسته جفت اینها “تفکر منطقی” رو مختل میکنن ولی دومی خیلی قوی تره.
-آهان حالا فهمیدم،باید سهم C رو انتخاب میکردم.
-نه.
-اه خوب ایراد گزینه C چیه؟
-وقتی سهمی رو که در گذشته بازده زیادی داشته(A) رو انتخاب نمی کنی،نمی خواهی خاطره خوبی رو که داشتی خراب کنی،اگر سهامی که زیان زیادی به تو وارد کرده (B) رو انتخاب نکنی یعنی نمی خوای خاطره تلخ رو دوباره بازسازی کنی.و اینطوری میشه که C رو انتخاب میکنی.اینجا تو هیچ دلیل منطقی برای انتخابC نداشتی!
-زد زیر خنده،شازده ما رو سرکار گذاشتی!پس این سوال اصلا جواب درست نداشت.
– چرا داشت!!
-خوب بگو!!
-تصمیم منطقی اینه که سه تا گزینه رو بندازی توی جعبه ،چشمات رو ببندی و یکی رو “تصادفی” انتخاب کنی!
-یعنی من” شانسی” سرمایه گذاری کنم؟
-نه.الان حرف سرمایه گذاری نیست،حرف تحلیله.بعدش این اسمش” شانس “نیست.اسمش “امکان تصادفی” هستش.
-ادامه بده جالب شد!!
-ما در بیرون اسیر “رفتارهای جمعی” (گله ای) هستیم ،یعنی تمایل داریم مانند دیگران عمل کنیم.و در درون اسیر گذشته ایم.آهن ربایی درون همه ما هست،که سعی دارد رفتار کنونی ما را منطبق بر باورها و تجارب گذشته کند.این” آهن ربای درون ” از آن “گله بیرون” بسیار قوی تر عمل میکند.و تصادفی بودن به معنای رهایی از احساسات گذشته ای است که رفتار اکنون ما را سعی به اسارت دارد.
-چه جالب؟ “گشت تصادفی” رو خیلی در کلاس در موردش حرف زده بودم ولی تا حالا از این منظر بهش نگاه نکرده بودم.
-خوب،امیدورام متوجه شده باشید که بالا فروختن و پایین جایگزین کردن در عین اینکه کاری عاقلانه است، چرا در عمل خیلی خیلی کار سختی است.
-خوب من دیگه برم.هر وقت خواستی سهامت رو بفروشی قبلش به من خبر بده.
-اینو که گفت فهمیدم یک ساعت بیخودی حرف زدم،هیچی از حرفهام دستگیرش نشده بود.

تقریبا سه سالی با سهم بودم،و دو تا مجمع با هاش رفتم.شرایط داشت تغییر میکرد،شلعه های جنگ توی افغانستان به سردی گراییده بود و قیمت نفت تو سراشیبی سقوط بود،ارزش بازار سهم حالا 12.5 برابر ارزش دفتری شده بود.
آخرین گزارش سه ماهه شرکت نشانه های خوبی نداشت.فروش کاهش پیدا کرده بود و حاشیه سود نیز خیلی کم شده بود،کم کم باید میفروختیم.
سهمی که 500 تومن خریده بودم حالا داشت 7000 تومن معامله میشد،بازار ولی جور دیگه ای انگار فکر میکرد.
بدون اینکه به قیمت شوک منفی وارد بشه ،هر روز ،بسته به تقاضای بازار یه مقدار میفروختم.
به استاد زنگ زدم:
-من دارم میفروشم.
-اه چرا؟روند که هنوز صعودیه!!
-من با روند نخریدم که حالا با روند بفروشم.خود دانی!
-باشه ،باشه یه بررسی کنم خبر میدم.
با قیمت میانگین 7000 تومن کل سهامم رو فروختم و کلا خارج شدم.ولی قیمت هنوز صعودی بود.چند روزی گذشت قیمت سهم به 7400 تومن رسیده بود که استاد پیامک زد:
-شازده !!!زود فروختی.
جوابشو ندادم.چند روز بعد استاد زنگ زد ،خیلی دستپاچه گفت :
-چه خبره شده؟
-هیچی!!
-پس چرا سهم صف فروشه؟؟
-من عادت ندارم وقتی یه سهمی که فروختم ،بعدش هی قیمتش رو چک کنم.
-من چکار کنم؟
-نمی دونم.
-یه ذره تعلل کرد و بعدش گفت:
-برای منم بفروش.
-نمیشه که.صف فروشه.
-خوب بزن ته صف.
-باید تشریف بیارید برگه سفارش فروش رو امضاء کنید.
-من الان دانشگاهم کلاس دارم.
-از دست من کاری ساخته نیست.
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد،یعنی فکر کنم گوشی رو محکم زد روی تلفن.
فردا صبح اول وقت سر و کلش پیدا شد،سهم دوباره صف فروش بود.برگه سفارش فروش رو امضاء کرد.به معامله گر شرکت گفتم سهم بذار تو صف فروش.چند لحظه بعد زنگ که:
-سیستم معاملاتی سفارش رو قبول نمیکنه.
-چرا؟
-نمیدونم!مطمئنید که استاد این سهام رو دارند!
رو به استاد کردم و گفتم:
-سیستم سفارش شما رو قبول نمیکنه،
مطمئن هستید که سهام رو جای دیگه ای نفروختید؟
-مطمئنم ،مطمئنم شازده!یعنی چی؟
زنگ زدم شرکت سپرده گذاری مرکزی،اطلاعات رو دادم،اپراتور گفت:
-این سهام با حکم دادگاه وثیقه شده.
-کدوم دادگاه؟برای چی؟
-دادگاه خانواده.معمولا دادگاه خانواده برای مهریه این کارو میکنه.
زدم زیره خنده قاه قاه قاه.اونقدر بلند بلند خندیدم که یکی از همکارا اومد توی اتاق.
استاد متعجب گفت:
-چی شده؟به چی میخندی؟
گفتم:
-فکر کنم خانم وکیل ،مهریه اشو گذاشته اجرا،سهامت وثیقه است.
-دو دستی سرشو گرفت و بدون خداحافظی از اتاق زد بیرون.

یک دیدگاه بنویسید