دکتر محمد مشاری

مدیرعامل کارگزاری بانک ملت

نویسنده و مترجم

مدرس و کوچ سرمایه‌گذاری

دکتر محمد مشاری

مدیرعامل کارگزاری بانک ملت

نویسنده و مترجم

مدرس و کوچ سرمایه‌گذاری

نوشته های بلاگ

دختر زا بودن

2 آوریل 2022 نوشته‌های ادبی
دختر زا بودن

بعضی از زنها دختر زا هستند.برخی پسر زا.تعداد کمی مرد به دنیا می آورند.مثل فرزانه که در سحر هفتاد و سه سال پیش وقتی باد دانه های ریز برف را بی رحمانه به در و دیوار می کوبید،صاحب میشی ترین چشمان عالم را به دنیا هدیه داد.
اسمش را از قبل انتخاب کرده بود یا نه نمی دانم.ولی قاعدتا بعد از حبیب الله،حشمت الله زیباترین اسم بود.سه سال تمام شیرش داد.با عشق،با ذکر،با حی یا قیوم،با شفقت،با ذوالجلال و الکرام و با یک دنیا کلماتی که خودش معنای آن ها را نمی دانست.فقط آگاه بود که حشمت را این کلمات آرام می کند.مثل زمانی که طوفان زده ای ساحل را می بیند.
انگشتان کشیده کودکش ،حشمتش پایین روسری اش را محکم چنگ میزد.التماس می کرد.برای شیر؟نه!!برای کلمه.برای حرف.برای ذکر.اگر چه فرزانه تمام چهار مردی را که سخاوتمندانه به هستی بخشیده بود این گونه شیر داده بود.ولی هیچ کدام این گونه التماس نکرده بودند برای کلامی که مثل موسیقی متن می نشست روی تصویر کودکی در آغوش مادرش.

بیشتر از چهل سال از آن روزها گذشت،تا روزی که پسر حشمت مهمان فرزانه شد برای نوشیدن چای در عصر یک روز بهاری که صدای گنجشک ها فضای خانه را مملو از یاد خدا کرده بود.
چای تمام شد.فرزانه سینی چای را به همراه قندان خالی از قند که ته اش شکرک بسته بود گذاشت روی لبه حوض.می خواست استکان را آب بزند که تلفن خانه اش زنگ خورد.دوید سمت اتاق.اشتیاق دویدنش داد می زد که منتظر تلفن یکی از چهار فرزندش ،است.
پسر حشمت،خودش را سرگرم‌ کرد به برگ درختان انجیر و انگور که سایه انداخته بودند روی حوض ،روی سینی چای و روی مورچه هایی که از داخل باغچه راه گرفته بودند به سمت قندان و با زحمت شکرک های چسبیده به ته قندان را می کندند و با خود می برند سوی لانه اشان که حفره باریکی بود پایین درخت توت.
فرزانه برگشت.پسر حشمت می خواست خودش را عزیز کند در چشم مادربزرگش.جست زد به سمت حوض.آستین پیراهنش را بالا زد.قبل از شستن، شلنگ یک وجبی آویزان شده به شیر آب را گرفت سمت سینی و قندان پر از شکرک و مورچه.
فرزانه ناله ضعیفی کرد و با لهجه لری گفت:
-شی موکونی بَچَم؟(چکار می کنی عزیزم؟)
-مورچه ها رو می کشم خانوم جون!
-نه،نکن.قوربون سرت!
-چرا؟
-سِكو(نگاه کن).بو‌ (بگو)مورچَه بَرو ،ميرَه!
پسر حشمت خندید و گفت:
-آخه مگه مورچه زبون آدم سرش میشه؟!
فرزانه گره انداخت به ابروهای کم پشتش و گفت:
-میشَ.
رو کرد به مورچه ها و آرام گفت:
مورچَ بَرو!!!
مورچه ها آرام آرام مثل بازیکنان تیم فوتبال که بین دو نیمه به رختکن می روند ،راه افتادند به سمت لانه اشان.پسر حشمت با چشمان گرد به فرزانه نگاه کرد.پرسید:
-خانوم جون ،اینو از کجا یاد گرفتی؟!
فرزانه گره از ابروهایش باز کرد.لبخند زد .گفت:
-آقای اولیایی پیشنماز مسجد زور آباد گفته،نفت و آب نریزید میون خونه مورچه ها،بَگید،مورچَ برو،ميرهَ.
اولیایی مردی چشم سبز بود که تبارش به خورشید می رسید،کلامش نور بود و گرما.

پسر حشمت سالیان سال به مورچه ها گفت:بروید.آن ها نرفتند.روزی طلبکار و عصبانی از پدر پرسید:
-چرا من میگم مورچه برو،نمیره .ولی خانوم جون میگه،میره؟
پدر لبخند زد و گفت:
-یک دهان خواهد زِ باران پاک تر.
اگر چه دهان پسر حشمت هیچ وقت مثل باران پاک نشد و هیچ مورچه اي به حرفش گوش نکرد ولی آتشی درونش روشن شد که تا امروز گرما بخش زندگی اش شده.آتشی که حرارتش را مدیون مادر بزرگی است که اگر چه معنای کلمات را نمی دانست ولی دهان و وجودی پاک تر از آسمان و ابر و باران داشت و حشمت را به تارک دنیای او بخشید.

۷۳ سومین سال تولدت مبارک بابا جان.تولد گرفتید توی بهشت؟با مادرت با برادرات؟با مورچه ها؟شمع فوت کردی؟کیک بریدی؟آرزو کردی؟ناراحت نیستم که نیستی چون مطمئنم سهم زیادی از آرزوت هستم.دستهای خانوم جون رو از طرف من ببوس.بهش بگو درود به شرفت.بگو دعا کنه برای دهانم ،چشمهایم. شما آمین بگو.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید