دکتر محمد مشاری

مدیرعامل کارگزاری بانک ملت

نویسنده و مترجم

مدرس و کوچ سرمایه‌گذاری

دکتر محمد مشاری

مدیرعامل کارگزاری بانک ملت

نویسنده و مترجم

مدرس و کوچ سرمایه‌گذاری

نوشته های بلاگ

همه چیز قرار است شما را به خاطر من بیاورد.

2 آوریل 2022 نوشته‌های ادبی
همه چیز قرار است شما را به خاطر من بیاورد.

همه چیز قرار است شما را به خاطر من بیاورد.حتی پاییز ،قار قار کلاغ ها و باز شدن مدارس.سال شصت و شش.ده سالگی ام.من را برده بودید میدان خراسان.لباس و کفش بخرید.برای اول مهر.خريديد.برای برگشت،سوار مینی بوس شدیم.شلوغ بود.صندلی خالي نبود برای نشستن.سر پا ایستادیم.‌یک دست شما به میله آهنی سقف بود.دست دیگرتان در دستان من.قدتان رشید بود.سرتان می خورد به سقف چرک و کثیف مینی بوس.گردنتان را خم کرده بودید.لبانتان آرام آرام و با ریتم مشخص به هم می خورد.ذکر می گفتید.سبحان الله شاید.مینی بوس ناله ای کرد و راه افتاد.آن روزها موبایل نبود که هر کس خیمه بزند روی تلفن همراهش.نگاهها تند تند به هم برخورد می کرد.همه دنبال چهره آشنایی می گشتند.شما اما نگاهت به پنجره بود.
مردی شصت و چند ساله با موهای جوگندمی و پیراهن چهارخانه که پایین سبیل هایش بخاطر دود سیگار زرد شده بود در ردیف آخر نشسته بود.معرکه گرفته بود.می گفت:
-بعضی ها پیشانی شان را با سنگ داغ می کنند…
می گفت:
-به اینها دو سری کوپن می دهند.
می گفت:
-اینها گوشت و مرغ و برنج و روغن و شکر را دو برابر بقیه می گیرند…
می گفت:
-اینها چند تا دفترچه بسیج اقتصادی دارند و کولر و پتو و بخاری که با دفترچه اضافی گرفته اند می برند بازار آزاد می فروشند.
می گفت:_اینها…
این ها را که می گفت به شما نگاه می کرد.شما پرده اشکی نشسته بود روی میشی چشمانت.نگاهتان اما هنوز به پنجره بود.مرد شروع کرد به تعریف داستان کسی که در روستایشان با آجر داغ پینه انداخته روی پیشانیش.در خانه اش آیینه نداشته.وقتی از خانه بیرون آمده همه به او خندیده اند.شکل پینه شبیه بادکنک بوده.من پیشانی شما را دیدم.مثل ماه بودشاید هم زیباتر.دلم می خواست همان جا پیشانی شما را ببوسم.قدم کوتاه بود.مرد می گفت و مردم می خندیدند.شما را نگاه می کردند و می خندیدند.دست من عرق کرده بود در میان انگشتان کشیده شما.می خواستم دستم را بیرون بکشم و با کف دستان خیسم بزنم زیر گوش مرد معرکه گیر.شما دستان من را فشار دادی.دستانتان قوی بود.لبهایتان دیگر تکان نمی خورد.احتمالا ذکرتان را عوض کرده بودید.بعضی ذکرها مخفی بود.مثل لاالله الا الله که بدون برخورد لبها ادا می کردید.از ته قلب.از انتهای سینه مهربانتان که پر از عشق بود.به مقصد که رسیدیم مردم یک دل سیر خندیده بودند.من به اندازه یک دنیا غصه خورده بودم.شما کرایه سه نفر را حساب کردید.خودتان ،من و مرد معرکه گیر را.مرد متعجب بود.پیاده شد.دنبالش رفتید.دستان من را رها نکردید.مرد ترسیده بود.صدایش کردید.خودش را زد به نشنیدن.دست من را رها کردید.گذاشتید روی شانه مرد پیراهن چهارخانه.مرد ایستاد.برگشت.رنگ به صورتش نمانده بود.تا سینه شما بود.پیر بود.صدایش و لبهایش می لرزید.خورشید در آسمان نبود ولی مرد زیر سایه ابهت شما خم شده بود.شما پرسیدی:
-من به شما چه بدی کردم؟مرد سرش را پایین انداخت.آرامتر دوباره پرسیدید:
-شما من را می شناسید؟
مرد نالید:
-نه.
مرد خم شد دستان شما را ببوسد.شما اجازه ندادید.بغلش کردید.در گوشش چیزی گفتید.مرد گم شد در آغوش شما.از شما خواهشی کرد.سرتان را خم کردید.مثل زمانی که در مینی بوس ایستاده بودید.مرد دو دستش را دو طرف صورت شما گذاشت.لبانش را گذاشت روی پیشانی شما.رنگ برگشت به صورتش…
همه چیز قرار است شما را به خاطر من بیاورد.آیا آنجا که تشریف دارید چیزی هست که من را به خاطر شریفتان بیاورد؟!

یک دیدگاه بنویسید