دکتر محمد مشاری

مدیرعامل کارگزاری بانک ملت

نویسنده و مترجم

مدرس و کوچ سرمایه‌گذاری

دکتر محمد مشاری

مدیرعامل کارگزاری بانک ملت

نویسنده و مترجم

مدرس و کوچ سرمایه‌گذاری

نوشته های بلاگ

می خواهم از دست هایم فرار کنم

می خواهم از دست هایم فرار کنم

ایستگاه بعد دروازه دولت؛مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت کلاهدوز یا اکباتان را دارند در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با‌توجه به خطوط راهنما مسیر خود را انتخاب نمایند.درب بسته می شود.بوی عرق بینی ام را پر می کند. دستم جیب کت مردی که موهای جو گندمی دارد را لمس می کند.قطار که ترمز کرد دستم داخل جیب مرداست.عرق می کنم.دستانم می لرزد.انگشتانم دور چیزی گره می شود.در حال بیرون آوردن احساس برق گرفتگی میکنم.سرعت نور از صوت بیشتر است اما نه در مورد موبایل.صفحه که روشن می شود مشتم را باز میکنم.گوشی مثل بزی که از قله به دره سقوط می کند به ته جیب بر می گردد .سرم درد میکند.باورم نمی شود.اختیار دستانم از کنترل خارج شده.احساس می کنم چیزی شبیه توپ فوتبال دستی در گلویم گیر کرده است.نه پایین میرود نه بیرون می آید.مردی اسکاج می فروشد .هر عدد سیصد تومان.ده تاش دو‌هزار تومان. دو نایلون مشکی بزرگ دارد که روی زمین می کشد.کیف کرم رنگی که از کثیفی به سیاهی می زند روی دوش راستش است.زیپ کیف خراب است.اسکناس های مچاله شده روی هم تلنبار شده.قلبم تند تند می زند.دست راستم یک مشت اسکناس بر می دارد.می خواهم داد بزنم دزد،دزد.نمی توانم.صدای زنی که در واگن انتهایی پوشک می فروشد را می شنوم که می گوید کارت خوان هم دارد.قطار به ایستگاه دروازه دولت می رسد.مقصدم نیست.می خواهم از دست هایم فرار کنم.دست هایم ،رهایم نمی کند.به من چسبیده اند .سرم گیج می رود.کنار صندلی ها زمین می خورم.توپ فوتبال دستی می خواهد بیرون بیاید.استفراغ می‌کنم .توپی در کار نیست.تکه های کباب با برنج له شده به همراه آب سبز رنگی بیرون می ریزد.مردم وحشت زده دقت می کنند پا روی نهار ظهر من نگذارند.زن پوشک فروش یک بسته را پاره می کند.یکی را جلوی دهان من می گیرد.دوباره اوق میزنم.این بار سکه های دو ریالی به همراه برگه سهام بیرون میرزد.زن می ترسد.پوشک را به زمین پرت می کند و فرار می کند.
صدای اذان صبح می آید.خسته ام.انگار اصلا نخوابیده ام.دهانم مزه آهن زنگ زده می دهد.سرم را زیر شیر آب می گیرم.آقاجون می گفت خواب نزدیک اذان صبح تعبیر دارد.یادم می افتد امروز به یک مشتری گفتم تو که توی این سهامت در سود هستی ریسک نکن بفروش.قبول کرد .فروخت.خودم خریدم.

یک دیدگاه بنویسید